[نوشته ی رمز دار] |
برای روز میلاد حضرت امام علی و روز پدر من مادر و برادرم برای خرید کادو به بازار رفتیم. وقتی که کادوها را خریدیم و به پدرم دادیم او از ما تشکر کرد. من فکر کرده بودم که فقط روز پسر است ولی مادرم گفت:«نه چون حضرت امام علی مرد بود روز پسر هم هست.» پدرم که به آبادان رفته بود یک هدیه برای من و برادرم خرید. هدیه ی ما دو تلفن بود که با یک سیم به هم وصل شده بودند. من و برادرم می توانستیم با هم صحبت کنیم.
یک روز جمعه من و پدر و برادرم به بازار رفتیم. وقتی که به بازار رسیدیم من و برادرم تشنه بودیم. پدرم گفت:«در این جا آب نیست باید صبر کنید تا به خانه برسیم.» ما صبر کردیم. قبل از اینکه به خانه برویم من گفتم:«بابا من آلبالو می خواهم.» آلبالوها گرون بود و ما آلبالو نخریدیم. البته بابایم میخواست بخرد ولی من دیدم گرون هستند و باز گفتم نه گرون است و به خانه برگشتیم. وقتی به خانه رسیدیم برای این که هوا گرم بود ما کلافه شده بودیم.این هم آقبت ماشین نداشتن.
ما یک ماشین سمند داشتیم.چند هفته پیش پدرم آن را فروخت.ما دیگر نمی توانستیم به پارک برویم.برای این که ما دیگر ماشین نداشتیم. برای همین من و برادرم صبر کردیم تا یک روز پدرم گفت:«دو هفته ی دیگر ما ماشین می خریم.» به خاطر همین برادرم حسام هر شب از پدرم می پرسد:«بابا ماشین خریدی؟»
ادامه ی این داستان وقتی ماشین خریدیم ...
امشب مامانم می خواهدنان وپنیر وزیتون درست کند.مواد لازم زیتون سیاه و زیتون سبزسس مایونز،کره،پنیر خامه ای.