سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زبان خردمند در پس دل اوست ، و دل نادان پس زبان او . [ و این از معنیهاى شگفت و شریف است و مقصود امام ( ع ) این است که : خردمند زبان خود را رها نکند تا که با دل خویش مشورت کند و با اندیشه خود رأى زند ، و نادان را آنچه بر زبان آید و گفته‏اى که بدان دهان گشاید ، بر اندیشیدن و رأى درست را بیرون کشیدن سبقت گیرد . پس چنان است که گویى زبان خردمند پیرو دل اوست و دل نادان پیرو زبان او . ] [نهج البلاغه]
من و برادرم
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» کلاس فوتسال

 

کلاس فوتسال . تابستان 89

امروز که داشتیم گزارش ورزشی نگاه می کردیم گزارشگر در مورد فوتسال حرف زد . من به مامانم گفتم که وقتی اخبار ورزشی در مورد فوتسال حرف می زنه من یاد کلاس فوتسال خودم می افتم .



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » گاهی یوسف،گاهی مامان ( پنج شنبه 89/7/8 :: ساعت 1:52 عصر )
»» علیرضا

علیرضا پسر عمه ی من است . البته ما بعضی وقتا با هم دیگه دعوا می کنیم . بهتره بدونین جالب ترین چیزی که همیشه برای من و علیرضا اتفاق می افته اینه که یک روزه با همدیگه آشتی می کنیم . یک روز که من رفتم اونجا یک اتفاق جالبِ جالب افتاد . من که رفتم اونجا این شد که دیدم عمه ماکارونی با گوشت درست کرده . عمه خیلی اصرار داشت که من بخورم و من هم خوردم . من از طعمش خیلی خوشم اومد . تا حالا ندیدم که مامان ماکارونی درست کنه که منم بخورم . یک روز دیگر که من رفتم اونجا و مامانم هم همراهم اومد به ما خیلی کیف داد . چونکه مامانم به ما گفت برین ماشینو بشورین . ما رفتیم ماشینو شستیم . علیرضا نمی تونست پنجره ی جلو رو بشوره .  من رفتم روی چرخ ماشین ،‏ از ماشین بالا رفتم . به بالای پنجره ی جلو دستم نمی رسید . مامانم اومد و گفت چی کار می کنین ؟!



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » گاهی یوسف،گاهی مامان ( چهارشنبه 89/6/24 :: ساعت 6:48 عصر )
»» من و برادرم

امشب من و برادرم رفتیم پارک . ما دو تا اسباب بازی سوار شدیم . که یهو ! سر اسباب بازی دوم ِِحسام ، شلوار من پاره شد . بابای من گفت : اشکال نداره سه شنبه شب دوباره می یام . یک چیپس خریدیم و به خانه برگشتیم .من اول ناراحت بودم . ولی بعدش دیدم که سه شنبه شب رفتن بهتر از هیچی است . من دوست دارم که دو تا از دوستهایم که نام شان محمد و امیرحسین است بیان وبلاگ من را مشاهده کنند و نظر بدهند . ما که قم رفته بودیم هم با یکی از دوستای مامان آشنا شدم و هم یک دوست تازه به نام علی و برادرش محمد پیدا کردم . ما با هم توی پارک خیلی خوش گذروندیم . تازه من هر وقت رفته بودم چیپس بخرم چند نفر آدم دیدم که بالای پله ها داشتند فوتبال دستی بازی می کردند



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » گاهی یوسف،گاهی مامان ( سه شنبه 89/4/8 :: ساعت 5:6 صبح )
<      1   2      
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

تغییر آدرس
هدیه ی روز پسر!
آلبالو کیلویی 3000 تومان
ما ماشین می خوایم یالّا
خانه ی ماو ماجراهایش
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 5
>> بازدید دیروز: 2
>> مجموع بازدیدها: 21843
» درباره من

من و برادرم

» آرشیو مطالب
تیر 89
شهریور 89
مهر 89

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
کلکسیون بهترین تمبرهای جهان
دانشمند کوچک؛سیدامیرحسین
ذوالفقار؛سراج الدین
آتش؛محمدعلی
مردشمشیری؛سیدمحمد
بچه مشهدی؛سیدمحمدرضا
علی پولویی؛سیدعلیرضا

» صفحات اختصاصی

» طراح قالب