امروز که داشتیم گزارش ورزشی نگاه می کردیم گزارشگر در مورد فوتسال حرف زد . من به مامانم گفتم که وقتی اخبار ورزشی در مورد فوتسال حرف می زنه من یاد کلاس فوتسال خودم می افتم .
علیرضا پسر عمه ی من است . البته ما بعضی وقتا با هم دیگه دعوا می کنیم . بهتره بدونین جالب ترین چیزی که همیشه برای من و علیرضا اتفاق می افته اینه که یک روزه با همدیگه آشتی می کنیم . یک روز که من رفتم اونجا یک اتفاق جالبِ جالب افتاد . من که رفتم اونجا این شد که دیدم عمه ماکارونی با گوشت درست کرده . عمه خیلی اصرار داشت که من بخورم و من هم خوردم . من از طعمش خیلی خوشم اومد . تا حالا ندیدم که مامان ماکارونی درست کنه که منم بخورم . یک روز دیگر که من رفتم اونجا و مامانم هم همراهم اومد به ما خیلی کیف داد . چونکه مامانم به ما گفت برین ماشینو بشورین . ما رفتیم ماشینو شستیم . علیرضا نمی تونست پنجره ی جلو رو بشوره . من رفتم روی چرخ ماشین ، از ماشین بالا رفتم . به بالای پنجره ی جلو دستم نمی رسید . مامانم اومد و گفت چی کار می کنین ؟!
امشب من و برادرم رفتیم پارک . ما دو تا اسباب بازی سوار شدیم . که یهو ! سر اسباب بازی دوم ِِحسام ، شلوار من پاره شد . بابای من گفت : اشکال نداره سه شنبه شب دوباره می یام . یک چیپس خریدیم و به خانه برگشتیم .من اول ناراحت بودم . ولی بعدش دیدم که سه شنبه شب رفتن بهتر از هیچی است . من دوست دارم که دو تا از دوستهایم که نام شان محمد و امیرحسین است بیان وبلاگ من را مشاهده کنند و نظر بدهند . ما که قم رفته بودیم هم با یکی از دوستای مامان آشنا شدم و هم یک دوست تازه به نام علی و برادرش محمد پیدا کردم . ما با هم توی پارک خیلی خوش گذروندیم . تازه من هر وقت رفته بودم چیپس بخرم چند نفر آدم دیدم که بالای پله ها داشتند فوتبال دستی بازی می کردند