یک روز جمعه من و پدر و برادرم به بازار رفتیم. وقتی که به بازار رسیدیم من و برادرم تشنه بودیم. پدرم گفت:«در این جا آب نیست باید صبر کنید تا به خانه برسیم.» ما صبر کردیم. قبل از اینکه به خانه برویم من گفتم:«بابا من آلبالو می خواهم.» آلبالوها گرون بود و ما آلبالو نخریدیم. البته بابایم میخواست بخرد ولی من دیدم گرون هستند و باز گفتم نه گرون است و به خانه برگشتیم. وقتی به خانه رسیدیم برای این که هوا گرم بود ما کلافه شده بودیم.این هم آقبت ماشین نداشتن.