ما یک ماشین سمند داشتیم.چند هفته پیش پدرم آن را فروخت.ما دیگر نمی توانستیم به پارک برویم.برای این که ما دیگر ماشین نداشتیم. برای همین من و برادرم صبر کردیم تا یک روز پدرم گفت:«دو هفته ی دیگر ما ماشین می خریم.» به خاطر همین برادرم حسام هر شب از پدرم می پرسد:«بابا ماشین خریدی؟»
ادامه ی این داستان وقتی ماشین خریدیم ...