علیرضا پسر عمه ی من است . البته ما بعضی وقتا با هم دیگه دعوا می کنیم . بهتره بدونین جالب ترین چیزی که همیشه برای من و علیرضا اتفاق می افته اینه که یک روزه با همدیگه آشتی می کنیم . یک روز که من رفتم اونجا یک اتفاق جالبِ جالب افتاد . من که رفتم اونجا این شد که دیدم عمه ماکارونی با گوشت درست کرده . عمه خیلی اصرار داشت که من بخورم و من هم خوردم . من از طعمش خیلی خوشم اومد . تا حالا ندیدم که مامان ماکارونی درست کنه که منم بخورم . یک روز دیگر که من رفتم اونجا و مامانم هم همراهم اومد به ما خیلی کیف داد . چونکه مامانم به ما گفت برین ماشینو بشورین . ما رفتیم ماشینو شستیم . علیرضا نمی تونست پنجره ی جلو رو بشوره . من رفتم روی چرخ ماشین ، از ماشین بالا رفتم . به بالای پنجره ی جلو دستم نمی رسید . مامانم اومد و گفت چی کار می کنین ؟!